دیشب قبل از خواب به موضوعی تکراری و اغلب ترسناک فکر می کردم؛ مرگ.
این روزها یک بیماری به اسم "تب کریمه کنگو" شایع شده است که گویا خطرناک نیز می باشد و تاکنون چند نفری را هم به کام مرگ کشانده است. دیروز در یک برنامه ی تلویزیونی علائم بیماری را می گفتند که من متوجه شدم چند نمونه از علائم را دارم، برای مثال درد گردن، حالت تهوع، استفراغ... البته امیدوارم این سه علائم کافی نباشند،اما دیشب به شدت دل درد نیز داشتم که یکی از علائم ابتلا به بیماری می باشد. هر چند مادرم را که همیشه کنارم می خوابد بیدار نکردم اما تا پاسی از شب درد شدیدی را تحمل کردم. همین امر هم باعث شد تا به مرگ فکر کنم. اولین چیزی که به تصوراتم آمد حال مادرم بود، به هیچ وجه تحمل دیدن چهره ی غمگینش را ندارم، به همین خاطر هم با چند جمله ی استغفرالله، خدایا غلط کردم، اللهم صل علی محمد و آل محمد.... به فکر مرگ پایان دادم... که البته در همین حال وضعیت پرهام را هم تصور کردم؛ احساس کردم اگر من نباشم دنیای او نیز به هم می ریزد، ترسیدم نکند کاری از او سر بزند که نباید! برای همین هم با هزار جور دعا و آیه تلاش کردم تا این فکر را از سرم بیرون کنم...راستش با خودم که روراست باشم، از مرگ خیلی می ترسم. چند سال پیش وقتی می دیدم نه راه پیش دارم نه راه پس، از همه جا می بریدم و تصمیم به خودکشی می گرفتم، اما تنها یک چیز بود که هر بار مرا منصرف می کرد: یعنی بعد از این روزها چه می شود؟ همیشه این احساس کنجکاوی راجع به آینده مرا زنده نگه می دارد. بخاطر همین هم از مرگ می ترسم، چون در هر زمان دوست دارم آینده را نیز ببینم. اینکه گفته اند انسان سیری ناپذیر است الحق که درست می گویند...
راستی دیروز با خودم کلنجار می رفتم که باید تصمیم بگیرم بازگشت❤...
ادامه مطلبما را در سایت بازگشت❤ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : myhideaway بازدید : 36 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 15:17